خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
خــانــومــیان

خــانــومــیان

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

زرد

وقتی وارد مطب شدیم از صحنه ای که دیدم حسابی شوکه شدم. یه اتاق کثیف با دیوارای زرد. یه منشی خیلی مسن و یه عالمه خاک. حتی نمی تونستم روی صندلی بشینم چون اونقد روشون خاک بود که می تونستم اسممو روش بنویسم. جلوم یه میز کوتاه بود که چند تا مجله بدرد نخور همراه با یه کامیون خاک روش گذاشته بودن و کنارش هم چند تا گل مصنوعی زرد و کهنه که حال آدم رو بدتر می کرد. تلفن بی سیم بود که قسمتی که برای شارژ هست روی زمین و کنار سطل زباله گذاشته بودن. البته حیفه بگم سطل زباله. اگه بگم سطل آشغال خیلی بهتره. سعی کردم به تابلوی رو به روم که عکس یه منظره بود نگاه کنم تا حواسم پرت بشه. خیلی زود نوبتمون شد چون فقط یه مریض قبل ما اومده بود. اقای دکتر یه ادم افسرده و بی حوصله بود که حتی دوست نداشت جواب سلاممون رو بده. یه تبلت گنده و یه گوشی جلوش بود و همش صدای پی ام می اومد و اقای دکتر هم تند تند جواب می داد. می تونستم حدس بزنم که خانمش سفارش کرده منشیش حتما مسن باشه اما خب این مردا از راهی استفاده می کنن تا...

همونطور که داشت پی ام می داد به حرفای منم گوش می کرد و اخرش گفت باید آندوسکوپی بشی و بعد توصیفی از آندوسکوپی ارائه داد که هرکی جای من بود قبول نمی کرد. تازه انقد اونجا کثیف بود  که شاید وقتی دهنم تو آندوسکوپی باز بود یه سوسک هم می رفت توی شکمم. احتمال هرچیزی بود! از اونجا اومدیم بیرون و  منم چون بچه ننه و لوس و ترسو هستم گریه کردم و بعد مامان برا اینکه آرومم کنه گفت میریم جای دیگه نوبت می گیریم. حالا باید صبر کنیم تا وسطای تابستون. شاید فکر کنید من وسواسم ولی باور کنید اینطور نیست. درسته که وقتی یه مداد به دانش اموزم قرض میدم بعدش می رم اون مداد رو می شورم و یا دیگه اصلا ازش پس نمی گیرم ولی این نشون نمی ده که من وسواسم. اگه وسواس بودم به لاک پشت تو خیابون دست نمی زدم یا همسترای سر کوچه ی آرام اینارو بوس نمی کردم. من فقط از چیزای خیلی کثیف بدم میاد. بعدشم دیگه مهم نیست که چه اتفاقایی افتاد. حالا قراره خودم حال خودمو خوب کنم.

دزیره

داشتم به یکی از همکارا می گفتم که کتاب دزیره رو از مامان مینا قرض گرفتم که بخونم  بعد یه همکار دیگه که گفتم از من خیلی بزرگتره و من هیچوقت نمی تونم به شوخیاش بخندم گفت دزیره؟ من اونو وقتی کلاس پنجم بودم خوندم! گفتم آفرین تو 11 سالگی کتابای قطور میخوندین! عالیه. گفت آره من توی دبستان همه ی آثار لئو تولستوی رو تموم کردم :|

و من اصلا روم نشد بهش بگم نویسنده ی دزیره، تولستوی نیست! :/

اوه

یه سری دانش آموز دارم که تیچر قبلیشون انگار انواع اوه مای گاد ها رو بهشون یاد داده و اینا سر کلاس کلا هر واکنشی رو به صورت های زیر نشون می دن:
اوه مای گاد
اوه مای گاش
اوه مای گودنس
اوه مای وای فای !!!!
اوه مای کامپیوتر !!!! :|
تازه وقتی وارد کلاس می شم می گن اوه مای تیچر!

خواهش می کنم

خیلی زود فکرم می ره رو مردن. وقتی یه تار موی سفید می بینم فکر می کنم قراره بمیرم و بعدش غصه می خورم از اینکه کلی کار هست که دلم میخواد انجامشون بدم و اگه بمیرم دیگه نمی شه.

این روزا که این مشکل جسمی برام پیش اومده و دلمم نمی خواد درموردش بنویسم چون عصبانیم می کنه، به مرگ فکر می کنم. دلم نمیاد بمیرم. 

قراره این تابستون برا اولین بار همش پیرهن بپوشم. اونم پیرهن آبی. قراره جمعه ها تو یه قسمتی از اتاقم که افتاب میاد چای بخورم. قراره داستان بنویسم نقاشی بکشم. می خوام ساز زدن یاد بگیرم. میخوام . . . 

اصلا دلم نمیاد بمیرم

یه چیز دیگه که خیلی باعث می شه ناراحت باشم ترس از آندوسکوپیه. اگه دکتر بگه باید آندوسکوپی کنی می دونم که خیلی گریه می کنم. خیلی خیلی زیاد. لطفا نگه.

نمی دونم

من یه دوستی دارم که کاملا می دونه من از چه کتابایی خوشم میاد. برا همین به جای من می ره نمایشگاه کتاب و برام خرید می کنه.

آموزشگاهمون یه کانال زده و تیچرا هم ادمینش هستن. قراره یه کانال خیلی خوب بشه. چون من چیزای خیلی خوبی اونجا میذارن و چون خودم خیلی خوبم پس اون کانال هم خوب می شه. اگر اعتماد به نفس خواستین بگین قرض بدم بهتون.

یکشنبه ها و سه شنبه ها ساعت اول یه سری دانش اموز نفهم دارم که شدیدا از همه نظر رو اعصابن. و من هر هفته همینو اینجا می نویسم :|

کفش جدیدم پامو داغون کرده و الان چهارتا از انگشتای پام و همینطور پشت هردوتا پام داغونه. در حد فلج اطفال.

شاید دو یا سه روزه که کتاب نخوندم و واقعا جای تاسف داره. 

میخوام وقتی نمایشگاه شروع شد یکی دوتا پست بذارم تو اینستا و چندتا کتاب معرفی کنم تا بقیه اگه دوست داشتن بخرن.

الان باید برم مسواک بزنم و بعدشم لاک بزنم.

فعلا همینااااا


درهم

وای که چقدر من عاشق جمعه ام. مخصوصا وقتی قرار نیست مهمونی بریم یا مهمون بیاد. نقاشی قبلیه رو کامل کردم و یه نقاشی دیگه هم کشیدم. الانم دارم برای تولد همکارم یه چیزی اماده می کنم و یه کادوی کوچولو هم براش خریدم. دیروزم یه کمی برای خودم خرید کردم. 

بعد از اینکه کارم تموم بشه باید اتاقمو مرتب کنم و برای محمد یه سری کلمه بنویسم. راستی گفتم محمد... یادتونه که قرار بود بگم محمد دیگه نیاد تا خواهرش مجبور نباشه اونجوری با من رفتار کنه. چند روز بعدش خواهرش بهم پیام دادو یعنی قبل از اینکه بگم محمد نیاد. گفتش که خودش دوباره میخواد بیاد پیش من کلاسو دوباره برای کنکور بخونه. چشمم اب نمی خوره که بخواد ادامه بده. احتمالا چند بار بیاد و بعدش پشیمون شه. خانم دریل هم می خواست پزشکی بخونه دیگه. دو ماه خوند دیگه نخوند و گفت نمی خوام دکتر بشم خب بگذریم.

دیگه دیدم پس خواهرش از اینکه بیاد توی اتاق من بدش نمیاد منم حرفی نزدم و گفتم اوکی. بعدش دیروز که مامانمو خالم رفتن خونشون تا برا خودشون مانتو بدوزن. چون که مامانشون خیاطه. مامانشون گفت که چقدر این روزا براش سخت می گذره و  یه چیزایی گفت راجع به دخترش و گذشته ش که درست نیست من اینجا بنویسم. دیگه یه کم درکشون کردم که توی خونه شرایط خوبی ندارن.

دیگه اینکه برای سلامتی صاحب این وبلاگ اجماعا کف مرتب.